ظاهر کردن عیب. (آنندراج). عیب گرفتن. آهو متوجه ساختن: تو عیب کسان هیچگونه مجوی که عیب آورد بر تو بر عیبگوی. فردوسی. تو این آب روشن مگردان سیاه که عیب آورد بر تو بر عیب خواه. فردوسی. همی داستان را سخن پرورند نباید که بر نامه عیب آورند. فردوسی. چنان زی که از رشک نبوی به درد که عیب آورد عیب جوینده مرد. اسدی. چه هر دو تهی می برآیند از آب چه عیب آورد مر سبد را سبد. ناصرخسرو
ظاهر کردن عیب. (آنندراج). عیب گرفتن. آهو متوجه ساختن: تو عیب کسان هیچگونه مجوی که عیب آورد بر تو بر عیبگوی. فردوسی. تو این آب روشن مگردان سیاه که عیب آورد بر تو بر عیب خواه. فردوسی. همی داستان را سخن پرورند نباید که بر نامه عیب آورند. فردوسی. چنان زی که از رشک نَبْوی به درد که عیب آورد عیب جوینده مرد. اسدی. چه هر دو تهی می برآیند از آب چه عیب آورد مر سبد را سبد. ناصرخسرو
پی شمردن کسی را، مراقبت اعمال او کردن. حساب عمل و کار او داشتن: بدادو دهش دل توانگر کنید از آزادگی برسر افسر کنید که فرجام هم روزمان بگذرد زمانه پی ما همی بشمرد. فردوسی
پی شمردن کسی را، مراقبت اعمال او کردن. حساب عمل و کار او داشتن: بدادو دهش دل توانگر کنید از آزادگی برسر افسر کنید که فرجام هم روزمان بگذرد زمانه پی ما همی بشمرد. فردوسی
ظاهر کردن عیب. (آنندراج) (غیاث اللغات). آشکارا کردن بدی و ظاهر ساختن رسوایی و بدنامی کسی را. (ناظم الاطباء) : پردۀ مردم دریدن عیب خود بنمودن است عیب خود می پوشد از چشم خلائق عیب پوش. صائب (دیوان چ امیری فیروزکوهی ص 625)
ظاهر کردن عیب. (آنندراج) (غیاث اللغات). آشکارا کردن بدی و ظاهر ساختن رسوایی و بدنامی کسی را. (ناظم الاطباء) : پردۀ مردم دریدن عیب خود بنمودن است عیب خود می پوشد از چشم خلائق عیب پوش. صائب (دیوان چ امیری فیروزکوهی ص 625)
ظاهر کردن خطا و قصور و گناه کسی. (ناظم الاطباء). به بدی و نقص منسوب داشتن. عیب شمردن. آهو خواستن. نکوهیدن. سرزنش کردن: هرکه خواند دانم که عیب نکند به آوردن این حکایت. (تاریخ بیهقی ص 341). مردمان را عیب مکنید که هیچکس بی عیب نیست. (تاریخ بیهقی ص 339). ما را که کند عیب چو گوییم که رهبر در دین حق از عترت پیغمبرمااند. ناصرخسرو. تا همچو عمرو و زید مرا کور بود دل عیبم نکردهیچکسی هر کجا شدم. ناصرخسرو. عیبم همی کنید بدانچه م بدوست فخر فخرم بدانکه شیعت آل عبا شدم. ناصرخسرو. گر به رنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان ؟ خاقانی. عیب شهری چرا کنی به دو حرف کاوّل شرع و آخر بشر است. خاقانی. مرا به گفتن بسیار عیب نتوان کرد کسی چه عیب کند مشک را به غمازی ؟ ظهیر. عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر کدام عیب که سعدی چنین هنر دارد. سعدی. که عیبم کند در تولای دوست که من راضیم کشته در پای دوست. سعدی. عیب کنندم که چند در پی خوبان روی چون نرود بنده وار هرکه برندش اسیر. سعدی. حکمت نیک و بد چو در غیب است عیب کردن ز زیرکان عیب است. اوحدی. دوستان عیب من بیدل حیران مکنید گوهری دارم و صاحب نظری میجویم. حافظ. ناموس عشق و رونق عشاق می برند عیب جوان و سرزنش پیر میکنند. حافظ (از آنندراج). ، در تداول عامه، نقصان یافتن. به زیان رفتن. زیان دیدن. به زیان شدن. تباه شدن. مثلاً گویند: مطمئن باشید پول شما نزد فلان عیب نمی کند. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
ظاهر کردن خطا و قصور و گناه کسی. (ناظم الاطباء). به بدی و نقص منسوب داشتن. عیب شمردن. آهو خواستن. نکوهیدن. سرزنش کردن: هرکه خواند دانم که عیب نکند به آوردن این حکایت. (تاریخ بیهقی ص 341). مردمان را عیب مکنید که هیچکس بی عیب نیست. (تاریخ بیهقی ص 339). ما را که کند عیب چو گوییم که رهبر در دین حق از عترت پیغمبرمااند. ناصرخسرو. تا همچو عمرو و زید مرا کور بود دل عیبم نکردهیچکسی هر کجا شدم. ناصرخسرو. عیبم همی کنید بدانچه م بدوست فخر فخرم بدانکه شیعت آل عبا شدم. ناصرخسرو. گر به رنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان ؟ خاقانی. عیب شهری چرا کنی به دو حرف کَاوّل شرع و آخر بشر است. خاقانی. مرا به گفتن بسیار عیب نتوان کرد کسی چه عیب کند مشک را به غمازی ؟ ظهیر. عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر کدام عیب که سعدی چنین هنر دارد. سعدی. که عیبم کند در تولای دوست که من راضیم کشته در پای دوست. سعدی. عیب کنندم که چند در پی خوبان روی چون نرود بنده وار هرکه برندش اسیر. سعدی. حکمت نیک و بد چو در غیب است عیب کردن ز زیرکان عیب است. اوحدی. دوستان عیب من بیدل حیران مکنید گوهری دارم و صاحب نظری میجویم. حافظ. ناموس عشق و رونق عشاق می برند عیب جوان و سرزنش پیر میکنند. حافظ (از آنندراج). ، در تداول عامه، نقصان یافتن. به زیان رفتن. زیان دیدن. به زیان شدن. تباه شدن. مثلاً گویند: مطمئن باشید پول شما نزد فلان عیب نمی کند. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
پی شمردن کسی را. مراقبت اعمال او کردن حساب کاراو را داشتنن: بداد و دهش دل توانگر کیندخ از آزادگی بر سر افسر کنیدخ که فرجام هم روزمان بگذرد زمانه پی ماهی بشمرد. (شا. لغ)
پی شمردن کسی را. مراقبت اعمال او کردن حساب کاراو را داشتنن: بداد و دهش دل توانگر کیندخ از آزادگی بر سر افسر کنیدخ که فرجام هم روزمان بگذرد زمانه پی ماهی بشمرد. (شا. لغ)